×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

جملات مثبت ، حرف های خوب

× یادمون نره که گاهی یه جمله خوب میتونه یه زندگی رو تغییر بده حتی اگه تغییر یه احساس بد به خوب باشه ارزششو داره بیایید خوبیها رو با دیگران تقسیم کنیم
×

آدرس وبلاگ من

baranebahar.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/baran1364

ماندانا


ماندانا - نوشته : الهه ظفری -- ارسالی برای جشنواره نفس 90

منبع

www.ehda.ir

خيره در برگ ريزان پاييز حياط كوچكشان بود و به رقص باد با برگ هاي طلايي فكر مي كرد. چند وقتي مي شد كارش همين بود. ايستادن و چشم دوختن به پاييزي كه هر روز زيبا تر مي شد. پنجره را باز كرد و نوازش باد بر صورتش تاب را از او گرفت و آرام اشك روي گونه هايش نقش بست . خوب به ياد مي آورد روز تولد او را. پاييز بود و نم نم باران تمام خيابان هارا خيس كرده بود. وقتي فرزندش به دنيا آمد ، خود را خوش بخت ترين انسان روي زمين مي دانست . آنقدر شاد بود كه هيچ چيز در دنيا نمي شناخت كه ياراي گرفتن اين شوق را از وجودش داشته باشد.

ماه ها براي نام گذاريش مي انديشيد ؛ حتي چندين كتاب خريده و همه ي آنها را به دقت بررسي كرده بود. اما وقتي براي اولين بار در آغوشش گرفت انگار خودش با زبان بي زباني به او فهماند كه چه نامي برازندهِ اوست. سياهي موهايش براي كودكي يك روزه عجيب بود و چشمان درشت و مشكيش كه بي وقفه باز بود با حيرت همه جارا بررسي مي كرد. حتي پرستارهاي بيمارستان هم از اين موضوع تعجب كرده بودند. پوستش سفيد و گونه هايش سرخ ؛ بي شك زيبا ترين دختري بود كه خدا آفريده.

دختركش هر روز كه بزرگتر مي شد و بر زيبايي اش افزوده مي گشت و حس افتخاري را كه به او داشتند در قلب خانواده بيشتر مي كرد. بي وقفه پله هاي ترقي را پشت سر مي گذاشت و بزرگ و بزرگتر مي شد اما ناگهان... ؛ گريه امانش را بريد ؛ هربار تكرار مي شد آن روز شوم در فكرش و هربار تكه تكه مي كرد روح اورا.

تحمل فضاي خانه را بي دختركش نداشت. به سرعت پنجره را بست و چيزي پوشيد واز خانه بيرون زد. باد به شدت مي وزيد و برگ ها را در همه ي جهات به پرواز در مي آورد. در خاطراتش گشت؛ از همين مسير بود كه براي اولين بار به مدرسه بردش. از همين مسير بود كه به دانشگاه رفت ؛ در همين مسير بود كه براي آخرين بار از او خداحافظي كرد. مانند ديوانگان گريه مي كرد و راه مي رفت و هيچ توجهي به عابراني كه با تعجب نگاه هاي پرسش گرشان را به سويش مي فرستادند نداشت.

وقتي به خودش آمد كه مسيري طولاني را پيموده و بي آنكه متوجه باشد درست مقابل بيمارستان ايستاده بود. هفته ها مي شد كه كار و زندگي اش شده بود آمدن به بيمارستان و انتظار پشت انتظار. گويا تمام اركان دنيا به همين جا مي رساندنش و انگار در همين جا كه روزي زندگي اش شروع شده بود روزي هم بايد پايان مي گرفت. با خودش انديشيد:‌(( بي دختركم خواهم مرد...)) . و دوباره گريه و فقط گريه...

خودش را پشت در اتاقي كه حالا برايش تنها يك اتاق از بيمارستان نبود بلكه آرامگاه تمام آرزوهايش شده بود رساند. روز ها مي شد كه آن دختر زيبا و معصوم را كه سمبل تمام نعمت هاي دنيايش بود، آن موجودي كه خنده هايش سكون را از همه ي پديده ها مي گرفت و صدايش نوازش روح را به همراه داشت اكنون ساكت تر و غم انگيز تر از هر چيز، خواب مي ديد و با لوله ها و سيم هايي كه مانند خار هاي صحرايي گل رزي را در خودشان محبوس مي كنند جسم نحيفش را زنداني كرده بودند . روز ها بود كه چشمان سياه و براقش را باز نكرده بود و با نگاهش به دنيا معنا نمي بخشيد. باورش براي او سخت بود كه زندگي؛ زندگيش به چند دستگاه وابسته شده و از نظر خيلي ها ديگر مرده است . كلمه ي مرگ، مانند پتكي بر سرش فرود مي آمد و تك تك اجزايش را به لرزه مي افكند و قلبش بي امان حقيقتي را كه ذهنش تاييد مي كرد انكار مي گفت. مي خواست صدايش بزند ولي مي ترسيد كه باز مثل هميشه بي پاسخ به لب هايي كه انگار خيال باز شدن ندارند چشم بدوزد و هيچ نتيجه اي نداشته باشد؛ اما مگر ميشد؟! آرام بغضش را كنترل كرد و زير لب نامش را زمزمه كرد : (( ماندانا... )) و با سكوت دختركش باز دنيا بر سرش خراب شد. نامش ماندانا گذاشت تا هميشه در كنارش بماند. اما افسوس كه جاودانگي برايش محال مي نمود.

دستان دختركش را گرفت . ديگر آن گرماي سابق را نداشت. ديگر پوستش به سفيدي برف نبود . صورتش را نوازش كرد . بوسيدش و با تمام احساس با او درد و دل كرد اما هيچ جوابي در پي نداشت . مانند تابلويي بي جان بود كه تنها ياد گارهايي را در ذهن تداعي مي كرد. زجر مي كشيد و انديشه ي اين كه دختركش هم دارد زجر مي كشد بر درد هايش مي افزود.

از اتاق بيرون آمد و بر روي يكي از صندلي هاي بيمارستان نشست. سرش را به ديوار تكيه داده بود و خاطراتش را ورق ميزد و گاهي اشكي از گوشه ي چشمش سرازير مي شد.

در خيالاتش شناور بود كه ناگاه چيزي ديد كه باورش نمي شد. قلبش به تپش افتاد؛ دختركي كوچك كه هفت يا هشت سال بيشتر نداشت . پوستي سفيد ، موهايي سياه و بلند ، چشماني درشت و سيا ه و براق ، گونه هايي سرخ مانند سيب. انگار دخترك خودش را مي ديد. دخترك ايستاده بود وسط راه روي بيمارستان و نفس نفس مي زد. بي اختيار بلند شد و به سويش رفت ؛ روبه رويش زانو زد. دستش را روي گونه ي دخترك گذاشت و نوازشش كرد؛ گرم بود. دستان كوچكش را در دستش گرفت و روي قلبش گذاشت ؛گرم بود. دخترك زنده بود و نفس مي كشيد نه مانند ماندانايش كه ديگر... اشك چشمانش را پر كرد ، اي كاش زمان متوقف مي شد و دخترك پيشش مي ماند. دختر كوچولو لبخندي به زيبايي گل ها زد و آرامشي به قلب او داد كه روزها بود احساسش نمي كرد.

بانويي ميان سال از انتهاي راهرو صدا زد (( ماندانا ...مامان بيا ...)) . تمام بيمارستان دور سرش چرخيد كودك دستانش را از دستان او بيرون كشيد و آرام به سوي مادرش دويد. چند ثانيه در همان نقطه اي كه زانو زده بود بي حركت ماند و به جايي كه مادر و كودك در آن ايستاده بودند خيره ماند. باورش نمي شد؛ گويي خواب ديده بود.

با صداي يكي از پرستاران بخش به خودش آمد. ((چرا اينجا نشسته ايد؟)) و با نگاهش مسير چشمان اورا پيمود و ادامه داد (( دخترك بيچاره ، خيلي زيباست. مگه نه؟ مثل دختر شما. هم اسم ، هم هستند. و احتمالا هم تقدير....)) جمله ي آخر را با كراهت و اندوه گفت.

نگاه پرسش گرش را در حالي كه از زمين بر مي خواست به پرستار انداخت؛ (( مشكل قلبي داره، بايد پيوند بگيره وگرنه... خيلي كوچيك ونازه. مانداناي ناز، كاش...)) حرفش را خورد و ادامه داد (( ...رنگتون خيلي پريده. آب قند مي خواييد؟)) و بي آنكه منتظر جواب باشد از او جداشد.

مثل معجزه بود. در تمام بيمارستان پيچيد و دهان به دهان مي گشت . كساني كه مي شناختندش باورشان نمي شد و عكس العمل همه بعد از شنيدن اين خبر همين جمله بود (( خانواده ماندانا ؟؟ امكان نداره...)) . كسي جرأت نداشت با او سر موضوع اهداي اعضاي جگر گوشه اش حتي حرف بزند چه برسد كه از او بخواهد اين كار را انجام دهد.

تمام مدت انتقال دخترش به اتاق عمل و پايان يافتن درد هايش هر بار كه مي خواست پشيمان شود به ياد لبخند و گرماي دستان آن دختر كوچك مي افتاد. و به ياد لبخند ها و گرماي قلب هايي كه از وجود ماندانايش بودند. ماندانايي كه گرماي تمام دنيايش بود. غمگين بود و دل تنگ. آنقدر دل تنگ كه پي در پي آه مي كشيد ؛ و جز خودش هيچكس معناي اين آه كشيدن ها را نمي فهميد . پيوسته مي گريست اما آرامش روح ماندانا را به خوبي احساس مي كرد، همين باعث آرام شدنش مي شد. از روزي كه برگه هاي اهداي اعضا را امضا كرد ماندانايش را بعد از مدت ها بيشتر به خودش نزديك حس مي كرد و روز به روز اميدي كه اصلا نمي دانست از کجا به او الهام مي شود، بيشتر در درونش پا مي گرفت. ماندانايش حقيقتا ، ماندانا بود.

چهل روز گذشته بود . چهل روز بود كه دنيا با قبل خيلي فرق داشت. چهل روز بود كه جايي خالي ماندانا در خانه شكلي ديگر داشت . چهل روز بود كه در قلبش ماندانا را با افتخار بيشتري حس مي كرد. باران مي باريد و چتر در دست بالاي سر آرامگاه ماندانايش ايستاده بود و اصلا قبول نداشت كه دختركش را مرده بخوانند. باز هم به روزش تولدش فكر مي كرد . هم به اولين بار و هم به دومين باري كه متولد شده بود . غرق در افكارش بود كه مانداناي كوچكش صدايش زد. ديگر نفس نفس نمي زد . با شاخه اي گل براي دلداريش آمده بود. به چشمانش نگاه كرد. دستان گرمش را گرفت و در آغوش كشيدش. ضربان هاي قلب مانداناي كوچكش بود كه باز هم به دنيا معنا مي بخشيد . بوسيدش ، نوازشش كرد و با او دردِ دل كرد. ماندانايش زنده بود ؛ يقين داشت. آرام بود و هيچ چيزي در دنيا سراغ نداشت كه بتواند اين آرامش را از او بگيرد. ماندانايش به راستي هميشه ماندني شد


شنبه 5 خرداد 1391 - 9:24:05 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم